شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

محتشم کاشانی/ نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را


نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را


پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را


جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست

که داد مرتبه خسروی سیاهی را


به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش

گه صدهزار شهید است هر نگاهی را


دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست

در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را


مر از وصل بس این سروری که همچو هلال

ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را


برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه

ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را


رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو

که از برای تو کشتند بی‌گناهی را


جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف

نما به محتشم ای گل گریز گاهی را


رهی معیری/ چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی


چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

شفیعی کدکنی شعر "بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی "


بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی

شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

محتشم کاشانی/ باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه

باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه

آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه

زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین

وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه

کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد

پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه

زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست

که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه

دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان

روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه

گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند

آهوان چمن قدس به این آب و گیاه

زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل

در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه

صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان

گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه

ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید

همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه

منظر دیدهٔ یعقوب ز حرمان تاریک

چهرهٔ یوسف گل چهرهٔ چراغ ته چاه

محتشم رشحه‌ای از لجه رحمت کافی است

گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه

سیدحسن حسینی - هلا ، روز و شب فانی چشم تو

هلا ، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل
اشارت پنهانی چشم تو

هلا توشه راه دریا دلان
مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو