دیگر کار از شعر گذشته است
مرثیه باید خواند
و مرثیه میخواند ما را
و مرثیه تا کی؟
راستش همه چیز گل و بلبل نیست
از لوله تفنگ گل نمیروید
شوخی شوخی پرندهها میخوانند
جدی جدی سوخاری میشوند
و سس بوی خون میدهد
حوصله شعر ندارم
آخر مهسا و نیکا و بکتاش آبتین
آخر جمعه شوم زاهدان
آخر فقر فساد گرانی
و هزاران آخر دیگر
شاعرانه نیستند
دیگر حوصله شعر ندارم.
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
گفتیم چقدر چوب باور بخوریم
حرص پدر و غصه ی مادر بخوریم
ربطی نه به گرگ دارد این قصه نه چاه
مجبور شدیم تا برادر بخوریم
رودی زخمی که در نمک غوطه ور است
خاک تلخی که حاصلش نی شکر است
نخلی بی سر که ریشه در خون دارد
چاه نفتی که در خودش شعله ور است