شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

"وحشی بافقی" . ن آن مرغم که افکندم


ن آن مرغم که افکندم
به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی‌هنگام
کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر
نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم
این‌چنین بی‌دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود
گریزانم که گر دستم دهد
از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم
که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت
وانمایم بی‌وفا خود را
چو از اظهار عشقم
خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرداول
به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت
ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی
تشنه از آب بقا خود را

وحشی بافقی/ دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد


دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

 

من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد

 

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

 

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

 

به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

 

بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق

بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد

 

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد

وحشی بافقی/ ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما


ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما

ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما

از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس

اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما

در آه ما نهفته خزان و بهار حسن

تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما

رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری

کردست اینچنین و ندیدست گرد ما

سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست

تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما

وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر

رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما