شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

چند رباعی ناب از میرشکاک

منبع عکس: تسنیم


عمری عبث آرزوی حق می کردم

روی دل خود به سوی حق می کردم
با خود همه گفتگوی حق می کردم
حق بودم و جستجوی حق می کردم

 

یاری که ازو به دل غباری دارم
با زلف شکسته اش قراری دارم
با او پس ازین مرگ در اعماق عدم
آن سوتر از این وجود کاری دارم

 

گفتم به دل از داغ تو مضمون بندم
ممکن نشد آفتاب در خون بندم
برخیزم و پیدا کنم آیینه وشی
تا تهمت خود به نام مجنون بندم

 

ای صبح ازل خیالی از خنده ی تو
شاهان و پیمبران همه بنده ی تو
با من نظری کن که نباشم در حشر
شرمنده ی آن که نیست شرمنده ی تو

چند رباعی از یوسفعلی میرشکاک

منبع عکس: مهر


می پرسد یار من : دلت جا دارد؟

می گویم : در بر تو ماوا دارد
من نیستم و دلی ندارم لیکن
گر آینه ات شوم تماشا دارم

 

تو تار شدی، ز هر طرف پود شدیم
صدبار عدم شدیم و موجود شدیم
صدبار غبار ره موعود شدیم
القصه نیامدی و نابود شدیم

 

ای محو کمال تو جهان تا به ابد
ای بنده ی احمد و خداوند احد
ای اسم تو اسم اعظم و رسم تو دین
در فرش علی به عرش الله صمد

 

گفتم به دل از داغ تو مضمون بندم
ممکن نشد آفتاب در خون بندم
برخیزم و پیدا کنم آیینه وشی
تا تهمت خود به نام مجنون بندم

 

ای صبح ازل خیالی از خنده ی تو
شاهان و پیمبران همه بنده ی تو
با من نظری کن که نباشم در حشر
شرمنده ی آن که نیست شرمنده ی تو

 

عمری عبث آرزوی حق می کردم
روی دل خود به سوی حق می کردم
با خود همه گفتگوی حق می کردم
حق بودم و جستجوی حق می کردم

 

عمریست که جز عشق علی کارم نیست
جز یاد علی مونس و غمخوارم نیست
گر با دو جهان خدا به کین برخیزم
دانم که به جز علی نگهدارم نیست

 

عریانم و رنگ و بویی ار هست تویی
ویرانم و آرزویی ار هست تویی
استاد هزار شیوه نیرنگ منم
با این همه، های و هویی ار هست تویی

 

می خواستم ای دوست که یارت باشم
شمع شب خلوتگه تارت باشم
دیدم که به خورشید تمایل داری
آیینه شدم که درکنارت باشم