شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

عمران صلاحی/ رباعی


بگذار شبی زلف درازت گیرم

صد بوسه از آن سینه بازت گیرم



نوشابه گاز دار خواهد دل من

بگذار لبت بوسم و گازت گیرم

عمران صلاحی/ صدایت را جرعه-جرعه می نوشم


صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم

جوانه ها دهان می گشایند

و نام تو را می خوانند

چه لبان شناوری داری

در آب های صدا

چشمانم را می بندم

و تن به صدایت می سپارم

نام کوچکم

در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای

با هیاهو بریزند

تا صدایم به گوشت نرسد

تمام جنگل ها را واداشته ای

برگ هاشان را به صدا درآورند

تا صدای مرا نشنوی

تمام پرندگان را

به آواز خواندن واداشته ای

تا صدای من گم شود

مدام حرف میزنی

تا من حرفی نزنم!

می ترسم در حسرت تو بمیرم!

و تابوتم بر نیل روان باشد

و امواج نیلگون

مرثیه خوان ناکامی من باشند

نمی خواهم افسانه سرایان

دلشان بسوزد

و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند...

 

"عمران صلاحی"

عمران صلاحی/ به زمین و زمان بدهکاریم


به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم

به رضا قهوه‌چى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم

به على ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم

شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم

مثل فرخ لقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم

نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم

مبلغى هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم

این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم

دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم

هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!

به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم

قلک بچه‌ها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم

مبلغى هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم

عمران صلاحی/ تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه


تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.