شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

حیرانی / سیروس اسدی


حیرانی در عمق چشمانم

ریشه
دوانده است،
هنگام که در خمودگی راز ناک
ابروانت!
به شیارهای عمیق

عمرم می اندیشم
آن هنگام که در هاله ای
از،
نجابت و شرم
چشم های نازنینت
خورشید گون می درخشند،
من با تمام وجودم،
اقرار می کنم،
که تو بی نهایت زیبایی،
فریبایی
ای طلسم شعر های
بی تار و پود من !
مقدّر است با تو زیبایی،

زیبایی،
چنان که با من
مقدّر است،
شکیبایی،
شکیبایی،
شکیبایی!
من امّا
...
دریغ مجنون نیستم

تا تو لیلایم باشی
شاید من
بیدی لرزان باشم
در دوسمت
جادّه ی چشمانت
و تو !
آن لطیفه ی بکری که،


« وقت » با حضورت در سماع
بی هوا،
می چرخد
من امّا،
هبوطی وا رونه ام

در آسمان چشمان تو ...


راز اثر سیروس اسدی


با باد

می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران

آمده بود...



چند رباعی از سیروس اسدی


زمزمه عشق

با زمزمه ای زعشق لبریز شدی
تو نیز شهید خشم چنگیز شدی
در برکه ای از نور فرو رفتی، آه!
خورشید نبودی، گلم، آن نیز شدی

 

تن زخمی

یک زمزمه از عشق به لب هایت بود
خورشید چراغ راه شب هایت بود
در لایه ای از مرگ تو را پیچیدند
آن شب که تنت ، زخمی تب هایت بود

 

راز

او راز نگاه خسته را می دانست
منظور دل شکسته را می دانست
در موسم پرواز، تماشایی دوست
تفسیر دو بال بسته را می دانست