برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خنده های باد ؛
چشم هایت را که باز کنی،
موهایت که پریشان بشود،
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد...!
طبیعت
تابلوی بهار را
سر درِ تقویم ها آویخته است ؛
فصل،
فصلِ بازگشت است؛
تو هم با بهار و بنفشه ها برگرد...!
.
آشیانه ات
بر تنِ زخمیِ این درخت
سبز مانده هنوز...
وَ سماجتِ بادها
هرگـــز نتوانســـت
زمین بیندازد برگی از یادِ تو را !
وَ تو چه می دانی
درختی که سرما از سرش گذشته باشـد
چگونه می تواند
یک تنه تمام شهر را برایت سبز کند...
وقتی
دفترم را باز می کنم
انگار جنگل را ورق می زنم ؛
درخت هایی که
یک به یک می افتند،
آشیانه هایی که از هم می پاشند،
وَ صدای غمگینِ پرنده ها
که از حنجره ی قلم
در خالیِ کاغذهایم می پیچد و
شعر می شود...!