شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

خواجوی کرمانی/ مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

درویش حسن خراباتی - چو یاد میکنم آن کاروان شیدا را


چو یاد میکنم آن کاروان شیدا را

به گام های جوان سنگ های خارا را

امید من همه آن بود روزگارانی

که آبشار کنم واژه های تنها را

ز شور و شیفتگی چنگ می زدم بر راه

چو گرد باد درختان پای در پا را

چه روزها و چه شب ها که تا سپیده دمان

شکیب داده بسی کام نا شکیبا را

مرا به دست چه از بادها و باران هاست

که از سراچه چرکین برون نهم پا را

کنون به دست همین چند برگ پاییزی است

دریغ ودرد که آتش زدم سبد ها را

نه زهرخند دگر مینمایدم لبخد

نه جز فریب بها می دهم فریبا را

چو بر تو چنگ زنانیم و از تو رنگ پذیر

تو رنگ رفته خراباتیا مکن مارا .



رهی معیری/ به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش


به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

خیام نیشابوری/ رباعی

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با لاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش