بیا ساقی بساط می فراز آر
که بی می زندگی لذت ندارد
بزن بر آتش جان من آبی
که دیگه اشگم آن فرصت ندارد
(مرا کیفیت چشم تو کافی است)
چه غم گر باده کیفیّت ندارد
بمستی عرض من بشنو که مستی
بجز با راستی صُحبت ندارد
عجب وضعیت شرب الیهودیست
که دستی کم ز وحشیت ندارد
نمیگویم دمِ دروازۀ شهر
که کس در خانه امنیّت ندارد
هزاران رحمت حق بر توحّش
تمدّن جز حق لعنت ندارد
چنان بگسیخت از ما رشتۀ مهر
که دیگر ره سر وصلت ندارد
کسی با کس ره رٵفت نپوید
دلی با دل سرِ الفت ندارد
دریغ آن ملّت مرد و سلحشور
که دیگر حس ملّیت ندارد
بجز تعلیم اجباری در این ملک
علاج دیگری دولت ندارد
ولی دولت که خود خوابست هرگز
غم بیداری ملّت ندارد
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا