شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شهریار/ بیا ساقی بساط می فراز آر


بیا ساقی بساط می فراز آر

که بی می زندگی لذت ندارد


بزن بر آتش جان من آبی
که دیگه اشگم آن فرصت ندارد


(مرا کیفیت چشم تو کافی است)
چه غم گر باده کیفیّت ندارد


بمستی عرض من بشنو که مستی
بجز با راستی صُحبت ندارد


عجب وضعیت شرب الیهودیست
که دستی کم ز وحشیت ندارد


نمیگویم دمِ دروازۀ شهر
که کس در خانه امنیّت ندارد


هزاران رحمت حق بر توحّش
تمدّن جز حق لعنت ندارد


چنان بگسیخت از ما رشتۀ مهر
که دیگر ره سر وصلت ندارد


کسی با کس ره رٵفت نپوید
دلی با دل سرِ الفت ندارد


دریغ آن ملّت مرد و سلحشور
که دیگر حس ملّیت ندارد


بجز تعلیم اجباری در این ملک
علاج دیگری دولت ندارد


ولی دولت که خود خوابست هرگز
غم بیداری ملّت ندارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد