شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سلمان ساوجی - ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد


ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد


کی شبروان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد


ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد


هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد


در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد


گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد


دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟


در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد


چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد


از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد



چند رباعی از سلمان ساوجی


جز نقش تو در نظر نیامد مارا

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش
حقا که به چشم در نیامد ما را

 

با باد، دلم گفت که بادا بادا
با یار بگو و هر چه بادا بادا
کآن کس که مرا ز صحبتت کرد جدا
شب با غم و رنج روز بادا بادا

 

ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی به خدا

 

آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زآن پیش که پر کنند پیمانه ما