شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سیدحسن حسینی - اتوبان



در اتوبان سلوک

شاعری هروله ای کرد و گذشت
زاهدی چپ شد و مرد
عارفی پنچری روح گرفت.
 
شاعری شعر جهانی می گفت
 هم بدان گونه که می افتد و دانی می گفت
 
شاعری شوریده
از خودش بر می گشت
کاغذی در کف داشت
پی یک شاعر دیگر می گشت
 
پیش چشم شاعر
جدولی حل می شد
عشق مختل می شد!
 
شاعری شایعه بود
نقد تکذیبش کرد!
 
تاجری سر می رفت
شاعری حل می شد
ناقدی نیزه به دست
در المپیک غم اول می شد.
 
شاعری خم می شد
منشی قبله ی عالم می شد!
 
شاعری خون می گفت
زاهدی ایدر و ایدون می گفت
قصه ی لیلی و مجنون می گفت!
 
سالکی خسته به دنبال حقیقت می رفت
در مجاری اداری گم شد!
 
شاعری مادر شد
پدر بچه ی خود را سوزاند!
 
شاعری نی می زد
عارفی می نالید
زاهدی بست پیاپی می زد!
 
تاجری مجلس تفسیر گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!

سیدحسن حسینی - عشق


آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید


گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید


قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید


مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید


شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید


سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید


هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید


سیدحسن حسینی - بیا عاشقی را رعایت کنیم


بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم


از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند


از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان


غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود


عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد


حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت


از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند


ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق


چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند


سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان


به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:


«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما


اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان


بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است


بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار


در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است


بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم


مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق


بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم


ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست


چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند


سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار


بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم


حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

سیدحسن حسینی - هلا ، روز و شب فانی چشم تو

هلا ، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل
اشارت پنهانی چشم تو

هلا توشه راه دریا دلان
مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو