شب از نفس سرد چو افسونگر مرموز
صد نغمه و صد زمزمه در بیشه بر انگیخت
مهتاب عیان گشت چون افرشتهئی از دور
نورِ تر و کمرنگ سرِ آبِ روان ریخت
مرغان همه آسیمه سر از تابش مهتاب
یک یک ز نهانخانهی نیزار پریدند
نشنفته شب ، آهنگ روانپرور نیزار
در آب روان پردهی مهتاب دریدند
بس ماه برآمد ز پسِ پرده اسرار
بس شب سپری گشت، خوش آهنگ و فسونکار
لیکن تن سنگین و دل تیره ندانست
قدر شب مهتاب و شب وصلت دلدار
مهتاب فراز آمد و مرغان شباهنگ
از نور گریزان شده در سایه بخفتند
رفتند پس پردهی تاریکی و نسیان
چون خاطرهی بی اثر از یاد برفتند.