شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

همه روز را روزگارست نام - نظامی گنجوی


همه روز را روزگارست نام

یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام

 

به مور آن دهد کو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

 

همه کار شاهان شوریده آب

از اندازه نشناختن شد خراب

 

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

 

سخائی که بی‌دانش آید به جوش

ز طبل دریده برآرد خروش

 

مراتب نگهدار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار

 

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

 

به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گردهٔ کوه را لعل بست

 

به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازش خرست و نوازش فروش

 

به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای

 

از آن شد براو آفرین جای گیر

که در آفرینش ندارد نظیر

 

سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته

 

دری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغریهای بی فربهی

 

همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

 

خریداری الحق چنین ارجمند

سخنهای من چون نباشد بلند



محمد - نظامی گنجوی


جهت را پرده زد در زیر پا شَق

به نور قرب، واصل گشت مطلق

فضایی دید از اغیار، خالی

بری از جنس هر سفلی و عالی

محلْ نابوده اندر وی محل را

ابد همدم در آن وادی ازل را

شنید از هر دری آن مطلع نور

حکایت ها ز امداد زبان، دور

وحشی، «ناظر و منظور»

در آن جای، کاندیشه تا دیده جای

درود از محمّد، قبول از خدای

کلامی که بی آلتْ آمد شنید

لقایی که آن دیدنی بود دید

چنان دید کز حضرت ذوالجلال

نه زان سو جهتْ بد، نه زین سو خیال

نظامی، «شرف نامه»