شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

کاظم بهمنی - حد اعلایی و با حداقل ها همنشین




حد اعلایی و با حداقل ها همنشین
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین
 
از معمّا ماندن ات چندی ست لذت می بری
ای سؤال مشکلِ با راه حل ها هم نشین
 
من به لطفِ دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعدِ من کمتر شوی با این دغل ها همنشین
 
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشین
 
گردن آویزی چنین را پاره کن، آزاد شو
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین

کاظم بهمنی - مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است



مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است


هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است


ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است


غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است


تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است


آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است


کاظم بهمنی - زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد


 

زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره خوبم نگاه بد می کرد


کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد


تو ماه بودی و بوسیدنت  نمی دانی…
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد


بگو به ساحل چشم ات که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟!


چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد


کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که را شما را همیشه سد می کرد