شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سفر ایستگاه


قطار می‌رود

تو می‌روی

تمامِ ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظارِ تو

کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تکیه داده‌ام


قیصر امین‌پور



بفرمایید فروردین


بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما

 

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

 

بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

 

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه ی پیوندهای ما

 

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما

 

شب و روز از تو می گوییم و می گویند، کاری کن

که «می بینم» بگیرد جای «می گویند»های ما

 

نمی دانم کجایی یا که ای، آنقدر می دانم

که می آیی که بگشایی گره از بندهای ما

 

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

همین حالا بیاید وعده ی آینده های ما


قیصر امین‌پور



 

قیصر امین پور ، فرق آفتاب


این جزر و مدِ چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه می رود

آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر، نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود