این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم
باهفت هزارسالگان سر بسریم
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت