شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

مفشار! - کارو


مفشار!
وه! بدینسان مفشار! این تن بیمار مرا
تنگ آغوش سیه، ای شب دیوانه گیج!
دست بردار..برو!
دست و پای دل بیرحم وگنهکار مرا
برتن مرده ی این عشق فسونکار مپیچ!

 


مرد؟!
افسوس.. ولی مرگ وی افسوس نداشت
مرده بود او، زنخستین شب بیداری عشق
وکنون، کوهوسی کونفسی، در دل من؟
تاببارم بسرم، مویه کنان سیل سرشک..

 
ریخت؟!
ای اشک جگر سوخته آخر زچه رو
بی سبب از دل غم دیده فرو غلطیدی؟
مگر از این زن بی عاطفه ی حادثه جو
در همه عمر، چه مهری، چه وفایی ، دیدی؟

 
آه، ای مظهر حرمان دل غمناکم!
خنده ی دیده ی حسرت زده ی نمناکم!
اشک! بگذار تو را با کفنش پاک کنم
حیف باشد بخدا، حیف! که با اینهمه سوز
تن لرزان تورا با تن او خاک کنم!

 
ای کلیسا، که در آن نیمه شب بی خبری
بگرفتی زکفم لذت تنهایی را
وچنان مست و سراپا شعف وزنگ زنان
هدیه دادی، به دلم این زن هرجایی را
بنگر از دور، ببین:
تا کجا رفت، سراسیمه، بدنبال هوس
تا کجا برد هوس، آن سرسودایی را!
مرده بخت، چنین بیکس وگمنام و غریب..
زیر پای من دیوانه افسانه پرست..

 
پس دگرصبر چرا؟
مثل آن نیمه شب بیخبری، بیخود ومست
ناله کن در دل شب، زنگ بزن، زنگ بزن!
بافغان جرس مرگ، بکش جار: که، های!
کاروان ابدیت! ببر این زاده ننگ!..
ببرش دور.. ببر دور و بخلوتگه مرگ،
برسرش خنده کنان سنگ بزن، سنگ بزن!

 

وتو ای خاک سیاه،
هیچ بر این زن بی مهر و وفا رحم مکن!
پاره کن قلب ورا، چنگ بزن، چنگ بزن
پاره کن قلب ورا، تازسیه چال جنون!..
عشق دیوانه ی خود را بدرآرم، ببرم..
خاک، پاسخ بده، آخر.. بخدا قلبم ریخت
ریخت، پاشیده شد ازهم، جگرم!
خامشی باز چرا؟ رفته مگر همره او..
عشق من.. مرده مگر؟ وای خدا!..وای خدا!.

 
خاک عالم بسرم!
پس کلیسا..نه! دگر زنگ مزن، زنگ مزن..
کاروان! پیش مرو.. یارمرا دورمبر..
برسرش خندکنان سنگ مزن.. سنگ مزن!
و تو ای خاک سیه.. محض خدا.. رحم بکن
بردلش سینه کشان، چنگ مزن.. چنگ مزن..

 
وتو..ای قلب من ای، روسپی باده پرست!
زاده ی وهم وجنون، زنگی دیوانه ی مست!
که همه عمر، ملول وقدح باده بدست..
شهوت آلود ونفس مرده و پژمرده و گیج
پدر زندگی ام را به عبث سوزاندی!
بس کن آخر بخدا، شرم کن، ای وای! بس است،
هرچه درکنج قفس عشق مرا گریاندی..
هرچه در وصف هوس، شعربگویم، خواندی..
کاروان رفت، هوس رفت، نفس رفت، کنون!
کنج عزلتگه ماتمکده ی ناکامی..
زارو سرگشته بصحرای جنون..
از پریشانی دنیای پریشاندل عشق
همره درد جنون!
یاد او مانده برای من ویک قطره سرشک.

 
آه.. ای قطره سرشک!
واپسین خاطره ی عشق من ناکس پست!
که دگرجز تو مرا یاری و غمخواری نیست..
قلب بیچاره، که از پای درافتاد، شکست..
بسکه در آتش حرمان جگرسوز، گریست

 
مرغ شب مرده وبخت من بدبخت نگر
شیون مرگ مرا، مرغ سحر داده بسر..
پس خداحافظ تو..حافظ تو، رفت دگر..
بعد من بر سر هر مرده، که شیون کردی..
شیون مرگ مرا، مرگ من.. ازیادمبر!..

چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان - کارو دردریان


چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان

نفس گم کرده در پهنای سینه

سر خود می زند در پیچش مرگ

به موج افکن، پر و بال سفینه

به قدری کوفتم با دست حسرت

به درب باغ عشق بی زمینه

که دستم بر جبین بخت بدبخت

بخاری تار شد در پود پینه

و قلبم در سکوت بی جوابی

به زاری سنگ شد در تنگ سینه

و من در بستر خاموش یک درد...

نحیف و زار و مدهوش

سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم

که... آه... مردم کاشانه بردوش...

برای لحظه ای خاموش ... خاموش

در این درد آخرین دشت سیه پوش

ز خاک استخوان مرده مفروش

امیدی خفته نومید از جوانی

جوانی مرده از دنیا فراموش

مپرسید که او کیست؟...

که او چیست؟

چرا هست؟ اگر نیست

اگر هست : چرا نیست؟!

که این تک قبر بی سر پوش گمنام

شرر پروای تنور تنت اوهام..

که هر بام

و هرشام

برای ملتی کاین نظم منحوس

خورد خون دلش، جام از -- جام

نفس پژمرده و دل خسته، جان کند

کلبه ای، خاموش ، آرام

بشر نیست

بود افسرده آه یک سرود است

کلام نا تمام یک درود است

به چنگ نیست در افسانه ی زیست

شکست پشت بودی در نبود است!..

**

گه چه سور لرزه، اندر سینه های عور

ناله گشتم، واله گشتم، در کران دور...

گه شدم گور سرشکی، بر دو چشم کور...

گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور...

بپیچ ای تازیانه - کارو


بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش

به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

تا بدانند سرنوشتش را - کارو دردریان

تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...