شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان - کارو دردریان


چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان

نفس گم کرده در پهنای سینه

سر خود می زند در پیچش مرگ

به موج افکن، پر و بال سفینه

به قدری کوفتم با دست حسرت

به درب باغ عشق بی زمینه

که دستم بر جبین بخت بدبخت

بخاری تار شد در پود پینه

و قلبم در سکوت بی جوابی

به زاری سنگ شد در تنگ سینه

و من در بستر خاموش یک درد...

نحیف و زار و مدهوش

سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم

که... آه... مردم کاشانه بردوش...

برای لحظه ای خاموش ... خاموش

در این درد آخرین دشت سیه پوش

ز خاک استخوان مرده مفروش

امیدی خفته نومید از جوانی

جوانی مرده از دنیا فراموش

مپرسید که او کیست؟...

که او چیست؟

چرا هست؟ اگر نیست

اگر هست : چرا نیست؟!

که این تک قبر بی سر پوش گمنام

شرر پروای تنور تنت اوهام..

که هر بام

و هرشام

برای ملتی کاین نظم منحوس

خورد خون دلش، جام از -- جام

نفس پژمرده و دل خسته، جان کند

کلبه ای، خاموش ، آرام

بشر نیست

بود افسرده آه یک سرود است

کلام نا تمام یک درود است

به چنگ نیست در افسانه ی زیست

شکست پشت بودی در نبود است!..

**

گه چه سور لرزه، اندر سینه های عور

ناله گشتم، واله گشتم، در کران دور...

گه شدم گور سرشکی، بر دو چشم کور...

گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور...

شکوه ای نا تمام - کارو


ای آسمان باور نکن .کاین پیکر محزون منم..
من نیستم!.. من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر پست و مست من
یک عمر با بخت بدشش بگریستم، بگریستم!
لیک عمر پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من کیستم؟ من چیستم؟