شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

بیدل دهلوی/ دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا

محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام

سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه‌ام‌،‌کیفیت چاک دلم

خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا

ای ادب‌، سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست

همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا

مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت

آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا

عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست

کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست

ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا

ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام

شعلهٔ شوقم‌، مباد ای یأس بنشانی مرا

احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست

من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا

بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام

آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا

بیدل دهلوی/ در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا


در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سیه‌بختی تست

خانهٔ آینه بر روی‌ که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست

مگذر ازگلشن تصویرکه‌ رنگ است‌اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است

مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تو نگاهست خدنگ است اینجا

چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا - سیف فرغانی

چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا

که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست

بروز شمع جمال تو مجلس مارا

ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد

اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

زخاک درگهت ابرام دور می دارم

که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید

که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز

ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،

بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن

سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت

بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز

چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی

(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)

وحشی بافقی/ ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما


ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما

ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما

از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس

اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما

در آه ما نهفته خزان و بهار حسن

تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما

رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری

کردست اینچنین و ندیدست گرد ما

سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست

تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما

وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر

رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما