شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

اقبال لاهوری - دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش! .....



اقبال لاهوری - مریم از یک نسبت عیسی عزیز



مریم از یک نسبت عیسی عزیز

از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

نور چشم رحمت للعالمین

آن امام اولین و آخرین

آن که جان در پیکر گیتی دمید

روزگار تازه آئین آفرید

بانوی آن تاجدار هل اتی

مرتضی مشکل گشا شیر خدا

پادشاه و کلبه ئی ایوان او

یک حسام و یک زره سامان او

مادر آن مرکز پرگار عشق

مادر آن کاروان سالار عشق

آن یکی شمع شبستان حرم

حافظ جمعیت خیر الامم

وان دگر مولای ابرار جهان

قوت بازوی احرا جهان

در نوای زندگی سوز از حسین

اهل حق حریت آموز از حسین

سیرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات

مزرع تسلیم را حاصل بتول

مادران را اسوه کامل بتول

بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت

با یهودی چادر خود را فروخت

نوری و هم آتشی فرمانبرش

گم رضایش در رضای شوهرش

آن ادب پروده صبر و رضا

آسیا گردان و لب قرآن سرا

گریه‌های او زبالین بی نیاز

گوهر افشاندی بدامان نماز

اشگ او بر چید جبریل از زمین

همچو شبنم ریخت بر عرش برین

رشته آئین حق زنجیر پاست

پاس فرمان جناب مصطفی است

ورنه گرد تربتش گردیدمی

سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی



اقبال لاهوری - عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات



عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات

صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»

شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری

آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری

آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن