شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شفیعی کدکنی. بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا


بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا

‌ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو می‌آیی و
باران در رکابت
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
 شمیم و شرم شبگیران
 و لبخند جوانه‌ها
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران
تو می‌آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می‌خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
 در رهگذر خود
 نخواهی دید

میم.سرشک / ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

شفیعی کدکنی شعر "بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی "


بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی

شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی