شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است - رضی الدین آرتیمانی


جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است

پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است

 

سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست

خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است

 

هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد

یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است

 

پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش

حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است

 

راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد

کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است

 

در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است

در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است

 

از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی

اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است

آرتیمانی - زهی طروات حسن و کمال نور و صفا


زهی طروات حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا


کدام خوب علم گشت در جهان به وفا
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا

بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما


زدوده‌اند حریفان ز دل غم کم و بیش
بریده‌اند زبان غازیان ز چون و چرا


اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رَهی ز میکده نزدیک‌تر مدان به خدا

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است - رضی‌الدین آرتیمانی

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است

که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

 

ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی

دیده بگشای که عالم همه‌گی دیدار است

 

همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان

و آنچه در دست من از توست همین پندار است

 

از تو ناقوس بدست من مست است که هست

و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است

 

برخور از باغچهٔ حسن که نشکفته، هنوز

گل رسوائی ما از چمن دیدار است

 

باور از مات نیاید به لب بام در آی

تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است

 

دو جهان بر سر دل باخت رضی منفعل است

که فزایند بر آن بار گر این بازار است