یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشــــم سیــه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پـــــا شیده ام شراب کف آلـــــــود مــــــاه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهـــــم
دزدیده ام زچشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد تــــو را دلنشین کنـــم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هـــر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ، کرشمه رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی کـــــه به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غــــروری و دور از غـــــــم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای
هشدار زآنکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که تو را هم شکسته ام !
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم
تاری تنیده بود
الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید
و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو ماند و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش