شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

نادر نادرپور/پیکر تراش پیـــرم و با تیشه ی خیال

پیکر تراش پیـــرم و با تیشه ی خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام


تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشــــم سیــه را خریده ام


بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست

پـــــا شیده ام شراب کف آلـــــــود مــــــاه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهـــــم

دزدیده ام زچشم حسودان ، نگاه را

تا پیچ و تاب قد تــــو را دلنشین کنـــم

دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هـــر زنی ، تراش تنی وام کرده ام 

از هر قدی ، کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی کـــــه به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای 

مست از می غــــروری و دور از غـــــــم منی

گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای

هشدار زآنکه در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند

ببینند سایه ها که تو را هم شکسته ام !

نادر نادرپور/ من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم


ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم


شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم


چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید 

که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم


 درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟

 که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم


 میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

 که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم


 نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

 دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم


 غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

 نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم


 کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

 کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم


نادر نادرپور/ عنکبوت

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی

تاری تنیده بود

الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید

و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت

چشم تو ماند و ماه

وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

نادر نادرپور/ گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

اینک هزار بار ، رها کرده بودمت


زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی

در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت


هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید


آغوش گرم خویش برویم گشاده ای


دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست

اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای


در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب

لیکن هزار جامه بر اندام او کنی


چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب کنی و مرا رام او کنی


روزی نقاب عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم 


روزی غرور شعر و هنر نام او کنی

تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم


در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش


ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش