شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی



قربان جهانی که در آن جنگ نباشد
مشت و لگد و سیلی و اوردنگ نباشد


از وحشت بمب اتم و توپ و مسلسل
پیوسته به پا خار و به سر سنگ نباشد


باهم نستیزند سپیدان و سیاهان
دعوا سر نام و نسب و رنگ نباشد


در باغ وفا مرغ بد آواز نیابیم
در بزم صفا ساز بد آهنگ نباشد


افسار به دست دو سه گمراه نیفتد
ایام به کام دو سه الدنگ نباشد


مادون ز ستمکاری مافوق ننالد
از دست دلی سنگ دلی تنگ نباشد


هر مملکتی تا طلبد حق خودش را
محتاج به صد لشکر صد هنگ نباشد


ابوالقاسم حالت/ هر چه کردیم زما جمله رضایت دارند


هر چه کردیم زما جمله رضایت دارند
نه ملال و نه کدورت نه شکایت دارند


شاید از ما گلمندند و اگر دم نزنند
حجب و کم روی بی حد و نهایت دارند


چون ندارد ثمر از ما گله بیخود نکنند
آن کسانی که به سر عقل و درایت دارند


خنده ام گیرد از اندیشه ی آن ساده دلان
که ز امثال من امید حمایت دارند


واقعا مسخره است این که منم خود گمراه
دوستان جمله ز من چشم هدایت دارند


همه خواهند که من گردن خائن بزنم
این چه عشقی است که یاران به جنایت دارند


قسمت مردم بی جربزه میدانی چیست؟
رؤسائی که نه عقل و نه کفایت دارند



روزه آن نیست که همسایه ی ما می گیرد
یا که ارباب هوس ران شما می گیرد


روزه آن است که مسکین سحری ناخورده
با همان معده ی خالی ز غذا می گیرد


روزه آن نیست که این ماه به عنوان رژیم
مالک چاق شکم گنده ی ما می گیرد


روزه آن است که با پیکر بی بنیه ی خود
مفلسی از سر ایمان و صفا می گیرد


روزه آن نیست که چون مرد ریاکار گرفت
می کند اخم و چنان سگ پر و پا می گیرد


روزه آن است که هر باربر گرسنه ای
زیر بار غم و اندوه و بلا می گیرد


روزه آن نیست که آقای خبیث الوکلا
یا که سرکار خسیس الوزرا می گیرد


روزه آن است که بی رنگ و ریا در همه حال
مرد زحمت کش بی برگ و نوا می گیرد


روزه آن است که گیرد و سر صدق فقیر
وز بسی خرجی افطار عزا می گیرد