شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

رسول یونان/ اگر مرا دوست نداشته باشی



اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

                             و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

مولانا/ خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را


خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را

دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو

ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند

چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند

در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن

در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد

می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم

پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم

بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته

یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را

قزوه/ سلام بررمضان!


به سلام رمضان بر شده ام باز به بامی

ماه نو ! ماه نو! از مات درودی و سلامی

ماه نو! ماه نو! امسال به پیمانه چه داری؟
پیش از این از رمضانم نه می یی مانده نه جامی

ماه نو! ماه نو! امشب چه شب واقعه جوشی ست
چه شب واقعه جوشی! چه شب آینه فامی!

ماه نو! ماه نو! امسال مرا نور بیاموز
تو که در مهر امامی - تو که در سوز تمامی

ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم
روزه آن نیست که صبحی برسانیم به شامی

رمضان آمد و در سفره افطار و سحر نیست
نه تو را نان حلالی - نه مرا آب حرامی

در سلام رمضان کاش یکی آینه باشیم
آه - آیینه در آیینه - عجب حسن ختامی!


عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت ...بابا طاهر


خدایی که مکانش لامکان بی

صفابخــش جمــال گلــرخـان بی 

پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق

که بر هر بنده او روزی رسان بی 


شعر موفقیت , شعر در مورد موفقیت , شعر درباره موفقیت , شعر در وصف موفقیت


عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت

میان هردو چشمم جای پایت 

از آن ترسم که غافل پا نهی تو

نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت


شعر پاییز , شعر در مورد پاییز , شعر درباره پاییز , شعر در وصف پاییز


مرا نه سر نه ســــامان آفریدن

پریشانم پریشــان آفریدند 

پریشان خاطران رفتند در خاک

مرا از خاک ایشان آفریدند 



نادر نادرپور/ من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم


ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم


شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم


چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید 

که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم


 درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟

 که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم


 میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

 که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم


 نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

 دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم


 غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

 نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم


 کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

 کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم