شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا


رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا

هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی می‎پرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشته‎ی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مرده‎دل که باشد آریم در خرابات

جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا



هر چه بودی هر چه بودم .دم مزن .!گفتم به چشم"



هر چه بودی هر چه بودم .دم مزن .!گفتم به چشم"

تا به دریا خاک راهت را  نمی ، رفتم به چشم


ساحل امن و قرارم موج گیرد دم به دم

در دل دّر ذره گشتم ذره را سفتم به چشم


شرق را تسخر ز ابری شد که سایه شد به بام

سایه افکن مهر من گر مهر بنهفتم به چشم


شوق مطلع بر غزل زد ، قافیه گم در غبار

خواب معنا دیده را هر مقطعی خفتم به چشم


راز تعبیری ز عشقم رمز تاویل می است

چله داری کن رضا را ، دُرد مَی ،گفتم به چشم


اشک حسرت میدمد از آینه زین عکس خام

از طلب زن غوطه تا من خویش آشفتم به چشم



درویش حسن خراباتی - چو یاد میکنم آن کاروان شیدا را


چو یاد میکنم آن کاروان شیدا را

به گام های جوان سنگ های خارا را

امید من همه آن بود روزگارانی

که آبشار کنم واژه های تنها را

ز شور و شیفتگی چنگ می زدم بر راه

چو گرد باد درختان پای در پا را

چه روزها و چه شب ها که تا سپیده دمان

شکیب داده بسی کام نا شکیبا را

مرا به دست چه از بادها و باران هاست

که از سراچه چرکین برون نهم پا را

کنون به دست همین چند برگ پاییزی است

دریغ ودرد که آتش زدم سبد ها را

نه زهرخند دگر مینمایدم لبخد

نه جز فریب بها می دهم فریبا را

چو بر تو چنگ زنانیم و از تو رنگ پذیر

تو رنگ رفته خراباتیا مکن مارا .