شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

ای مانده در محاصره ی سیم خاردار/ سعید بیابانکی


ای مانده در محاصره ی سیم خاردار

ای کشور گرامی سرمایه دار دار


یک ذره از فشار اجانب به خود ملرز
ای کشور عزیز گروه فشار دار


اسباب عیش داری و کاری نمی کنی
نفت دلار دار ،سفیر بخار دار


درمان ما دو جرعه از آن زهرماری است
ما را ببر به میکده ی زهرمار دار


اندامم از فشار تورم بر آمده است
مانند ماه آخر نسوان بار دار


باید خیار کاشت عزیزم خیار شور
در شوره زار بایر لخت شیار دار


قدری هم التفات به قلاب ما کنید
ای ماهیان سنگدل خاویار دار


هم کاردان و کارشناسیم و کار دوست
ما را بدل کنید وزیران به کار دار...


آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟/ سعید بیابانکی



آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟

خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟

شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟

کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟

هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟

آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟

حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟

سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟

اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟

با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟

کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟

شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟

شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟

هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟

کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!

سعید بیابانکی/ چشم‌های مه‌آلود


ای سبز، ای همیشه سپیدار

در جای جای جنگل ایثار

جنگل در انتظار نماز است

برخیز ای نیایش بیدار

رفتی و کوه بغض فرو رخت

ماندیم زیر سردی آوار...

با ما بگو که چند شب ای مرد

ما خواب بوده ایم و تو بیدار؟

امشب به یاد آن همه پاکی

بیدار باش و آینه بشمار

می رفتی و دو چشم مه آلود

ما را نداد فرصت دیدار

می رفتی و نگاه تو می شد

در صد هزار آینه تکرار

او را مبر که سیر ندیدیم

ای خاک سرد، دست نگه دار...