شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

اقبال لاهوری - عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات



عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات

صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»

شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری

آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری

آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن



شیخ بهایی / هر یک از موجود، با طوری وجود



هر یک از موجود، با طوری وجود

بهر او موجود شد، انسان نمود


بود امر ممکنی از ممکنات

در ازل ممتاز از غیرش به ذات


بود اما بودنی علمی و بس

حد علم ارچه نشد مفهوم کس


مأخذ کل، قدرت بی‌منتهی است

بی‌کم و بی‌کیف و أین و متی است


داشت از حق، بهر حق را هم ظهور

خواهی ار تمثیل وی، چون ظل و نور


ظل، قدرت بود، کل، قبل الوجود

هم ز حق، از بهر حق معلوم بود


چون معانیشان ز یکدیگر جداست

گر تو ماهیاتشان خوانی، رواست


زانکه ماهیت ز ماهو مشتق است

زان به هر یک صدق، تشبیه حق است


آنچه می‌گویم، همه تقریب دان

نیست جز تقریب در وسع بیان


این بیانات و شروح، ای حق شناس

جمله تمثیل و مجاز است و قیاس


وه! چه نیکو گفت دانای حکیم

از پی تمثیل قدوس و قدیم:


ای برون از فکر و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من



نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود - رودکی


نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود


وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به زار غم پراگنده شود



محتشم کاشانی/ نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را


نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را


پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را


جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست

که داد مرتبه خسروی سیاهی را


به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش

گه صدهزار شهید است هر نگاهی را


دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست

در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را


مر از وصل بس این سروری که همچو هلال

ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را


برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه

ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را


رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو

که از برای تو کشتند بی‌گناهی را


جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف

نما به محتشم ای گل گریز گاهی را