شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ - عارف قزوینی


هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

***

از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

***

خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

***

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

***

از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آن‌کس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

چه کج‌رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

***

عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کس‌دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است

معینی کرمانشاهی - چراغ عافیت


ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را
طـعــــــــمه دنـــدان گـــــــرگ آز دیـــــــدم میــــــش را


هرکـــه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخـــرش چـــون مــــن بجـــــان باید خریدن نیش را


پــــرتـــــوی در راهـــــم افکــــن، ای چراغ عافیت
تـــــا بجویــــــــم مقصـــــد افتـاده اندر پیش را


عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را


جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را


گـــــر ســــری آزاده میــــخواهـــی رهــــا کــــن زور و زر
ایــن تعلقهـــاست کــــافزون مــــی کــــند تشــــویش را...



تو هنوز زیبایی / رسول یونان



اگر قرار بود 
هر سقفی فرو بریزد 
آسمان باید
خیلی‌وقت‌پیش فرو می‌ریخت

 
اگر قرار بود 
باد نایستد 
ما که همه بر باد شده بودیم

 
نگران هیچ‌چیز نباش!

تو هنوز زیبایی 
و من هنوز می‌توانم شعر بنویسم 

 


یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست -نغمه مستشارنظامی


یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست

میلاد هر ترانـــه زیبـای مشرقی ست

آهسته می رسند به مقصد ستاره ها

مهتـــاب گاهواره رویای مشرقی ست

سرما حـــریف قصــــه  مــــادربــــزرگ نیست

دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست

(از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است)

حافظ دوای روح و مسیــحای مشرقـــی ست

سیب و انار و پسته،شیرین و ترش و شور

طعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ست

حالا کــــه دوستان همـــــه جمعند دف بیار

چشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست

یلدا شب یکـــی شدن آفتاب و ماه

میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست



نغمه مستشارنظامی - حرف ها حرف های بی مایه...حرف ها حرف های بی پایان


حرف ها حرف های بی مایه...حرف ها حرف های بی پایان

آه از چشمهای بی احساس,وای بر آسمان بی باران

 

کاش وقتی که پیش هم بودیم,کلماتی قشنگ می گفتیم

تا نماند به روی دلهامان,زخمهایی عمیق و بی پایان

 

کلمه می شود غزل بشود,می تواند به آسمان برسد

کلمه می شود کلید شود یا که قفلی نشسته بر دل و جان

 

کلمه مادر است و می زاید کودکانی شبیه خود در دل

کلمه کودک است و می خواهد ,مادری مهربان به نام زبان

 

کلمه می تواند از یک جنگ ,گنج صلح و صفا به بار دهد

کلمه می شود که در یک دل ,خانه عشق را کند ویران

 

در جهانی که می شود هر روز با سلام خدا بهاری شد

کاش فکر کلام خود بودیم,حرفمان بود سبزه و باران

 

پشت سر غیبت و حسادت و بعد.پیش رو خنده و دروغ و ریا

پس کجا مانده گوهر خوبی؟ پس کجا رفته جوهر انسان؟!

 

(کفشهایم کجاست ) می خواهم ,خانه ام را به دوش بگذارم

بروم جای بهتری که در آن, کلمه عشق باشد و ایمان