شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

به اصل خویش یک ره نیک بنگر - محمود شبستری


به اصل خویش یک ره نیک بنگر

که مادر را پدر شد باز و مادر

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

در آخر گشت پیدا نفس آدم

طفیل ذات او شد هر دو عالم

نه آخر علت غایی در آخر

همی گردد به ذات خویش ظاهر

ظلومی و جهولی ضد نورند

ولیکن مظهر عین ظهورند

چو پشت آینه باشد مکدر

نماید روی شخص از روی دیگر

شعاع آفتاب از چارم افلاک

نگردد منعکس جز بر سر خاک

تو بودی عکس معبود ملایک

از آن گشتی تو مسجود ملایک

بود از هر تنی پیش تو جانی

وز او در بسته با تو ریسمانی

از آن گشتند امرت را مسخر

که جان هر یکی در توست مضمر

تو مغز عالمی زان در میانی

بدان خود را که تو جان جهانی

تو را ربع شمالی گشت مسکن

که دل در جانب چپ باشد از تن

جهان عقل و جان سرمایهٔ توست

زمین و آسمان پیرایهٔ توست

ببین آن نیستی کو عین هستی است

بلندی را نگر کو ذات پستی است

طبیعی قوت تو ده هزار است

ارادی برتر از حصر و شمار است

وز آن هر یک شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

پزشکان اندر آن گشتند حیران

فرو ماندند در تشریح انسان

نبرده هیچکس ره سوی این کار

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبیح دائم

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

به وقت بازگشتن چون دری شد

از آن در کامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

که هستی صورت عکس مسما

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست ای بندهٔ صاحب سعادت

سمیعی و بصیری، حی و گویا

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

زهی اول که عین آخر آمد

زهی باطن که عین ظاهر آمد

تو از خود روز و شب اندر گمانی

همان بهتر که خود را می‌ندانی

چو انجام تفکر شد تحیر

در اینجا ختم شد بحث تفکر


ز دنیا و ز دنیادار شو دور - محمود شبستری


ز دنیا و ز دنیادار شو دور

مباش از بهر دنیا بیش رنجور

که دنیا چون رباط است اندر این راه

بباید رفتنت زین جای ناگاه

ز نیک و بد هر آنچت خلق گویند

تو منت دار زانکت جامه شویند

کسی کت جامهٔ تن پاک شوید

یقین می‌دان که از تو سیم جوید

بدین معنی کسی کت جامهٔ جان

بشوید دار ازو منت فراوان

تن تو جامهٔ جان‌ست ای دوست

ولی وقتی که پاکیزه است نیکوست

غبار جامهٔ تن شوخ و چرک‌ست

ولیکن شوخ جان از کفر و شرک‌ست

لباس تن به آب جوی می‌شوی

طهور جان ز آب علم و دین جوی

ز خشم و کینه و از شهوت و آز

درونت پاک کن آنگه وضو ساز

از یراکر نباشد جان نمازی

اگر چه در نمازی بی‌نمازی

حدث دنیاست زیرا هست مردار

به ترک تا حدث از پیش بردار

چو دنیا را پیمبر خوانده جیفه

مکش جیفه دگر در بند نیفه

به توبه کوش تا یابی انابت

حقیقت این بود غسل جنابت

شعری از محمد قهرمان


ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

 

به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست

به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

 

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم

نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

 

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه

رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

 

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!

تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

 

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را

دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

 

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار

نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

 

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما

که عمر در سر این اشتباه خود کردیم



به دل جمع درین دایره گامی نزدم - محمد قهرمان


به دل جمع درین دایره گامی نزدم

گرچه پرگار شدم دور تمامی نزدم

 

آهی از دل ندواندم به سر راه سحر

گلی از ناله ی خود بر سر شامی نزدم

 

ضعف تن سایه صفت داشت زمین گیر مرا

بوسه چون پرتو مه بر لب بامی نزدم

 

ساز افتاده ز کوکم خجلم ای مطرب

که به دلخواه تو یک بار مقامی نزدم

 

خصلت من چو دگرگونه شد از گشت زمان

طعنه از پختگی خویش به خامی نزدم

 

تشنه ی شهرت بیهوده نبودم چو عقیق

زخم بر دل به طلبکاری نامی نزدم

 

راه بردم ز قناعت چو به چشم و دل سیر

بر سر خوان فلک لب به طعامی نزدم

 

من که با شور سخن شعله دماندم از سنگ

در دلت آتشی از سوز کلامی نزدم

 

گرچه ای غنچه دهن تشنه ی بوسی بودم

لب خواهش نگشودم در کامی نزدم

 

سرگران از من مخمور گذر کردی دوش

رفتی و از می دیدار تو جامی نزدم