شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود - فرخی یزدی

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود

 

پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود

 
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود


روزیکه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبرها همه از بی خبری بود


بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود

دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی - فرخی یزدی


آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی

در محیط طوفان زا ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی