شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

محمد حسن بارق شفیعی / این‌سان که شعله‌خیز بوَد ناله‌های من



این‌سان که شعله‌خیز  بوَد ناله‌های من
پُر آتش است سینهٔ درد‌آشنای من


گر دل‌نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند می‌شود از دل صدای من

 

آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من


دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من


مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بی‌غبار آینهٔ قدنمای من


دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من

 

«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من



محمدحسن بارق شفیعی - بدان‌سان که روشنگر خاوران



بدان‌سان که روشنگر خاوران

بوَد روشنی‌بخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بی‌کران

دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است

بدان‌سان که روشن بُدی قرن‌ها
دل و دیدهٔ موبد موبدان
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
ز آتش‌فروزان بلخ جوان

دلم روشن از تاب اندیشه‌ای است
  که چون شعله خیزد ز جان سخن

بدان‌سان که مرغان آذرنهاد
برآرند از نای آتش به جان
نوای شررخیزِ جان‌آفرین
اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان

بر آورده‌ام روزگاری دراز
 ز نای سـخن نالهٔ آتشین

بدان‌سان که نیروی رزمندگی
بجوشد چو خون در رگ زندگی
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی

سخن را به رگ‌های جان سال‌ها
دمیدم بـسی خون ایمان نو

بدان‌سان که غوغای آزادگان
بریزد ز بن بارهٔ بندگی
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
اَبَر مردِ  میدانِ تازندگی

برآورده‌ام من به میدان شعر
چکاچاک تیغ زبان دری

ولیکن شنیدم ز  بی‌باوری
که خورشیـدِ روشنگر افسرده‌است
چه مایه به بی‌باوری زیسته‌ست
که گوید: نوا در نی‌ام مرده‌است
 

مگر تا جهان است و شعر است و من
نخواهد صدا در گلویم شـکست.