شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعری از مهدی اخوان ثالث

 

این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند
پاک می‌روبند.

زمستان / اخوان ثالث


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.

مهدی اخوان ثالث/ وفا

در زمانیکه وفا
قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابى
ودر چشمان پاک شقایق ها
عابر بى عاطفه ى غم جارى است

به چه کسی باید گفت
با تو انسانم و خوشبخت ترین؟

مهدی اخوان ثالث/ دخمه ها


چه میکنی؟ چه میکنی؟

درین پلید دخمه ها

 سیاهها ، کبودها

بخارها و دودها ؟

ببین چه تیشه میزنی

به ریشه ی جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت ، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می کنی ؟ چه می کنی ؟

چه می کنم ؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن  

چه سان نبرد می کنم

 اجاق این شراره را
 

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می کنم

 که بود و کیست دشمنم ؟

یگانه دشمن جهان

 هم آشکار ، هم نهان
 

همان روان بی امان

زمان ، زمان ، زمان ، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه ها و لحظه ها 

غروب و بامدادها

 گذشته ها و یادها

رفیقها و خویشها

 خراشها و ریشها  

سراب نوش و نیشها

 فریب شاید و اگر
 

چو کاشهای کیشها

بسا خسا به جای گل

 بسا پسا چو پیشها

 دروغهای دستها

چو لافهای مستها

 به چشمها ، غبارها

به کارها ، شکستها

نویدها ، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه ها و دامها

 پیاله ها و جامها

 نگاهها ، سکوتها

 جویدن برو تها

شرابها و دودها

 سیاهها ، کبودها

بیا ببین ، بیا ببین

 چه سان نبرد می کنم  

شکفته های سبز را

چگونه زرد می کنم

مهدی اخوان ثالث/ پاییز


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .

پادشاه فصل ها پاییز