وقتی به آن یگانه می اندیشم
رنگ دوگانگی ها
بی رنگ میشود
و هر دو عالم
در بی مرزی
همراز می شوند
گل ها ترا نمی شناسند
رودخانه ها ترا نمی شناسند
همسایه ها ترا نمی شناسند
درخت های پایه کاغذی ترا نمی شناسند
جیب تو
پر از یاد آوری هاست
آزمندی دست ها و پرندگانی
که تمبر شده اند
تو در وضعی نیستی
که آینه ها را نجات دهی
روزگاری در چارچوب پنجره یک اداره به دنیا آمدی
درشهر قدم می زنم در شهر
قدم زدنی بیمقصد در پیش
قدم زدنی بیبازگشت در خیال
قبل از ساعت 4 بعدازظهر
بعد از ساعت 8 صبح
وقت مال من است
من وقت دارم برای دستهای تنبل قلوه سنگ جمع کنم
و ماه را که سالها
در صفحهی دوّم کتاب جغرافیام خفته است
به بیداری بازآورم
بیچاره معلّم ما گمان میکرد
اقیانوسها و کوههایند که میان مردم و سرزمینها تفرقه
میاندازند
در راهروهای دراز همکارانم در جا زنان به هم میرسند
با آنها پنجرههای بسته و هوای 20 تا 25 درجه را شریک بودهام
همکارانم در جا زنان به هم میرسند و داوری میکنند
«او از این پس چطور زندگی خواهد کرد
بدون مرخصی سالانه
بدون قهوهی ساعت ده صبح
بدون رئیس»
دارم به فصلها برمیگردم
هنوز همان چهارتا هستند
علفها هنوز از سبزینهشان میخورند
باد پر از گذر نیزه است
دیروز به سردردم قول داده بودم یکی دو تا آسپرین بخرم
هنوز وقت دارم
فردا بعدازظهر هم مال من است
سرشار از مکثهای وقارآمیز شدهام
من که از رفتار تند گلولهها نفرت دارم
نزد عوام
عشق، مرغ شبان فریب است
دور میشوی
نزدیک میشود
نزدیک میشوی، دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانه ترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند.
تو از قبیله ی شعری
من خویشاوندت هستم
و پشتم از تو گرم است
و پشتم از تو گرم است
تویی که میدانی
که تیغهای موسمی باد
مرا به خیمه کشانیدند
در خیمه
جعبههای صدا
صورت
سیمای عنصری از جعبه
ابیات عسجدی از جعبه
بزغالهی هنر
در دیگدان زر
پخته
نپخته
عجب بساط ملالانگیزی
هر حرف
هر نوشته
هر گام
چکمهای ست
بر پایی از دروغ
تو از قبیلهی شعری و شعر نامکتوب
و میدانی
که خیمهها همه خونیناند
و تیرها همه نابینا
و چشمها همه بسته
و بومیان به شکار یکدیگر
و میدانی که همهمهی بازار
بازار شعرهای جعبهیی و جنجال
سرپوش بانگهای نهفتهست
سرپوش دردهای نگفته
ناگفتنی
شاید که دکمههای پیرهنم
گوش مفتّشان باشد
یاران این
یاران آن
یاران تیغهای موسمی باد
تو رمزهای ریاضت
تو رازهای رسالت
تو قصههای قساوت را میدانی
تو از قبیلهی شعری
من خویشاوندت هستم
و پشتم از تو گرم است
و پشتم از تو که میدانی گرم است