گل ها ترا نمی شناسند
رودخانه ها ترا نمی شناسند
همسایه ها ترا نمی شناسند
درخت های پایه کاغذی ترا نمی شناسند
جیب تو
پر از یاد آوری هاست
آزمندی دست ها و پرندگانی
که تمبر شده اند
تو در وضعی نیستی
که آینه ها را نجات دهی
روزگاری در چارچوب پنجره یک اداره به دنیا آمدی