شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

این قافله عمر عجب میگذرد


این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد


ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد




آن قصر که جمشید در او جام گرفت


آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت


بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت




ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر کهن درگذریم

باهفت هزارسالگان سر بسریم





این کهنه رباط را که عالم نام است


این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است


بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است




این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست


این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست


این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست