این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم
باهفت هزارسالگان سر بسریم
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست