شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر کهن درگذریم

باهفت هزارسالگان سر بسریم





این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست


این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست


این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست




این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت


این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت


هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت




هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا


هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا


معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا





ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است


خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است