شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعر "مادر" ایرج میرزا




گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

 

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

 

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

 

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

 

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

 



عاقبت ضعف




قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

 

در مرض موت با اجازه دستور

خادم او جوجه ها به محضر او برد

 

خواجه چو آن طیر کشته دید برابر

اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

 

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر

تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد

 

مرگ برای ضعیف امر طبیعی است

هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد

 


ایرج میرزا 



ایرج میرزا/ مادر


پسر رو قدر مادر دان که دایم

کشد رنج پسر بیچاره مادر

 

برو بیش از پدر خواهش که خواهد

تو را بیش از پدر بیچاره مادر

 

زجان محبوب تر دارش که دارد

زجان محبوب تر بیچاره مادر

 

از این پهلو به آن پهلو نغلتد

شب از بیم خطر بیچاره مادر

 

نگهداری کند نه ماه و نه روز

تو را چون جان به بر بیچاره مادر

 

به وقت زادن تو مرگ خود را

بگیرد در نظر بیچاره مادر

 

بشوید کهنه و آراید او را

چو کمتر کارگر بیچاره مادر

 

تموز و دی تو را ساعت به ساعت

نماید خشک و تر بیچاره مادر

 

اگر یک عطسه آید از دماغت

پرد هوشش زسر بیچاره مادر

 

اگر یک سرفه بی جا نمایی

خورد خون جگر بیچاره مادر

 

برای این که شب راحت  بخوابی

نخوابد تا سحر بیچاره مادر

 

دو سال از گریه روز و شب تو

نداند خواب و خور بیچاره مادر

 

چو دندان آوری رنجور گردی

کشد رنج دگر بیچاره مادر

 

سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی

خورد غم بیشتر بیچاره مادر

 

تو تا یک مختصر جانی بگیری

کند جان مختصر بیچاره مادر

 

به مکتب چون روی تا  باز گردی

بود چشمش به در بیچاره مادر

 

وگر یک ربع ساعت دیر آیی

شود از خود به در  بیچاره مادر

 

نبیند  هیچکس  زحمت به دنیا

زمادربیشتر بیچاره مادر

 

تمام حا صلش از زحمت این است

که دارد یک پسر بیچاره مادر

ایرج میرزا/ مثنوی


درِ تجدید و تجدد وا شد

ادبیات، شلم   شوربا شد

 

تا شد از شعر برون وزن و رَوی

یـافت کاخ ادبیات نوی

 

میکنم قافیهها را پس و پیش

تا شوم نابغة دورة خویش

 

همه گویند که من استادم

در سخن دادتجدد دادم

 

این جوانان که تجدد طلبند

راستی دشمن علم و ادبند

               ...

بسکه در لیوِر و هنگام لِتِه 

دوسیه کردم و کارتن تِرِته

 

بسکه نُت دادم و آنکِت کردم

اشتباه بروت و نت کردم