شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعر "مادر" ایرج میرزا




گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

 

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

 

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

 

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

 

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

 



عاقبت ضعف




قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

 

در مرض موت با اجازه دستور

خادم او جوجه ها به محضر او برد

 

خواجه چو آن طیر کشته دید برابر

اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

 

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر

تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد

 

مرگ برای ضعیف امر طبیعی است

هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد

 


ایرج میرزا 



ایرج میرزا/ مثنوی


درِ تجدید و تجدد وا شد

ادبیات، شلم   شوربا شد

 

تا شد از شعر برون وزن و رَوی

یـافت کاخ ادبیات نوی

 

میکنم قافیهها را پس و پیش

تا شوم نابغة دورة خویش

 

همه گویند که من استادم

در سخن دادتجدد دادم

 

این جوانان که تجدد طلبند

راستی دشمن علم و ادبند

               ...

بسکه در لیوِر و هنگام لِتِه 

دوسیه کردم و کارتن تِرِته

 

بسکه نُت دادم و آنکِت کردم

اشتباه بروت و نت کردم