گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد
در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه ها به محضر او برد
خواجه چو آن طیر کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد
ایرج میرزا
درِ تجدید و تجدد وا شد
ادبیات، شلم شوربا شد
تا شد از شعر برون وزن و رَوی
یـافت کاخ ادبیات نوی
میکنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
همه گویند که من استادم
در سخن دادتجدد دادم
این جوانان که تجدد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
...
بسکه در لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتن تِرِته
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم