شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟ - مهدی سهیلی


کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟

که شد زندگی بی تو زندان من

 

کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟

که دور از تو جان میرسد بر لبم 

 

لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست

در آغوش من بوی آغوش تُست

 

به هر جا گلی دیده ، بو کردم

ز گلها تو را جستجو کرده ام

 

شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت

غم تو ، گریبانِ جان را گرفت

 

بیا ای درخشنده مهتاب من

که عشق تو بُرد از سرم خواب من

 

رهایم مکن در غمِ بی کسی

کنم ناله ، شاید به دادم رسی

 

خطاکارم ، اما ز من گوش کن

بیا رفته ها را فراموش کن 

 


دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم - مهدی سهیلی


دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم

همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم


دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم


آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم


مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم


مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم



آشفته دلان را هوس خواب نباشد - مهدی سهیلی


آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد

 

هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد

 

در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد

 

چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد

 

گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد