شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

محمدعلی رستمی/ وصاله‌ای


نمی دانم چرا دیگر من از دنیا نمی ترسم
گمانم رو شده دستش از این زیبا نمی ترسم

حقیقت می برد آیا و یا غرق مجازم من
که از افکار هول انگیزِ بی پروا نمی ترسم

در اینجا بس که رنجیدم فرو رفتم به تنهایی
نه از نوکر ، نه از کلفت ، نه از آقا نمی ترسم

از اینجا کشتی بی بادبانم می برد من را
نه دیگر هرگز از درجا زدن یک جا نمی ترسم

سیاهی می رود من هم امیدی بر سحر دارم
دوباره مدعی هستم من از فردا نمی ترسم

ز بس زخمم زده خنجر و یا چشمان ویرانگر
نه از دشنه نه از ویرانگر شهلا نمی ترسم

بیا در فرصتی دیگر کمی با من مدارا کن
که اینجا فرصتی آمد شدم بینا نمی ترسم

"وصالت" را طلب کردم جوابم را چنان دادی
که دیگر هرگز از پنهانی و پیدا نمی ترسم

محمدعلی رستمی/ برون نمی رود از دل خیال خام وصالت


برون نمی رود از دل خیال خام وصالت

اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت

 

شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما

هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت

 

به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا

درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت

 

شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد

شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت

 

ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم

عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت

 

اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب

بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت

 

وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران

دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت

محمدعلی رستمی/ دو باره داغ کرده ام برای من غزل بگو


دو باره داغ کرده ام برای من غزل بگو

بپاش دل در آسمان از عشق با زُحل بگو

 

شراب تلخ دور کن دو جام مثنوی بده

دو بیت از سحر بخوان سه مصرع از عسل بگو

 

ستاره را سه تار کن بزن به سیم آخرش

دو قطعه از قمر بخوان سپیدی از عمل بگو

 

نوای دل سه گاه شد بیا و شور تازه کن

ترانه از ابد بخوان حکایت از ازل بگو

 

در آسمان ترین زمین طلوع می کنی یقین

سپیده را خمار کن از عشق بی بدل بگو

 

سحر شد از سرم ببر خماری شبانه را

پیاله ای مَثل بریز از عشق بی دغل بگو

 

دوباره آسمان تهی زمین پر از خدا شده

بیا و بار دیگر از خدای لم یزل بگو

 

«وصال»! در هوای شب سپیده را صدا بزن

بگیر دف به کف بزن سبد سبد غزل بگو