آن قصر که جمشید در او جام گرفتآهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
این کهنه رباط را که عالم نام استو آرامگه ابلق صبح و شام است
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشتچون آب به جویبار و چون باد به دشت
دوری که در او آمدن و رفتنِ ماستاو را نه بدایت نه نهایت پیداست