شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

ایرج میرزا/ مثنوی


درِ تجدید و تجدد وا شد

ادبیات، شلم   شوربا شد

 

تا شد از شعر برون وزن و رَوی

یـافت کاخ ادبیات نوی

 

میکنم قافیهها را پس و پیش

تا شوم نابغة دورة خویش

 

همه گویند که من استادم

در سخن دادتجدد دادم

 

این جوانان که تجدد طلبند

راستی دشمن علم و ادبند

               ...

بسکه در لیوِر و هنگام لِتِه 

دوسیه کردم و کارتن تِرِته

 

بسکه نُت دادم و آنکِت کردم

اشتباه بروت و نت کردم

طاهره صفارزاده

در عصر ما
طوفان و سیل‌
در تابستان‌
آتش‌فشان‌
در زمستان‌
و زلزله‌
در تمام فصول‌
گردشگران جهانی هستند
بی پاسپورت و بلیط
به هر دیار غریبه‌
سر زده‌
پا می‌نهند
آنها
از اشتیاق موزه به دورند
در فکر هدیه و سوغات نیستند
سودای عکس و فیلم در سرشان نیست‌
این گردشگران‌
نذیرهای زمانند
با بانگ ظاهر
هشدار می‌دهند
پروایی از "شنود" ندارند
طوفان و باد
بنیاد خانه‌ها را برهم زده است‌
پرونده‌ای‌
از این گروه تخریب‌
در دستگاه قضایی
منتظر حکم نیست‌
در فن رشوه و رانت‌
وارد نمی‌شوند
آنها نوادگان قهر زمان هستند
اجدادشان‌
طوفان نوح‌
ابر آتشبار
باد صرصر
سایه‌ی آتش‌خیز
صاعقه‌
صاعقه‌
صاعقه‌
تاریخ‌های کفر و ستم را
ممهور کرده‌اند1
ستم‌زده‌ها هم‌
در خیمه‌گاه امان نیستند
آتش که می‌رسد
خشک و تر
همه را با هم می‌سوزاند
گردشگران‌
سوارکارهای شتابند
در طَی‌ّ ارض‌
بر سرعت سلیمان‌
پیشی گرفته‌اند
سقوط هم از عوامل آنهاست‌
سقوط بهمن‌
سقوط طیّاره‌
سقوط انسان‌
سقوط ارزش‌ها
و آخرین زمان‌
عصر فتنه‌
عصر رواج تقلّب‌
عصر دروغ و تبهکاری‌
عصر قساوت انسان‌
عصر حکومت اَمّاره است‌
همو که‌
آزاد آفریده‌شدگان را
در کارخانه‌ی فرمانش‌
به بردگان سلطه‌ی ناحق‌
تبدیل می‌کند



گردشگران همه جمعند
در صنعت ستمکاری‌
بمب و موشک هم‌
با جلوه‌های تجاری‌
به کار گردش‌
به کار آدمخواری مشغولند
جایی برای زندگی امن‌
زندگی صادقانه نیست‌
در عصر آخرین‌
جسم نیمه‌جان زمین‌
در انتظار روح زمان است‌
زمستان 82
_________________
1- کیفرهای ذکر شده در قرآن‌

احمد شاملو/ بحث در این نیست


بحث در این نیست

وسوسه این است .

 

شراب ِ زهر آلوده به جام و

شمشیر ِ به زهر آب دید

در کف ِ دشمن . ــ

همه چیزی

            از پیش

 روشن است و حساب شده

و پرده

            در لحظه ی معلوم

              فرو خواهد افتاد ....

فریدون مشیری/ گرگ



گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر 

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک 

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست 

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند 

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر 

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر 

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند 

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند 

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...