شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

محمدعلی سپانلو/ مسافر


زیباومه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران


یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را


با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...

محمدعلی سپانلو/ زمستان

با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت

جایی کنار آتش گمنامی

آن وام کهنه را به تو پس می دهم

تا همسفر شوی

با عابران شیفته ی گم شدن

شاید حقیقتی یافتی

همرنگ آسمان دیار من

شهری که در ستایش زیبایی

دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی

لب می زنم

و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم

چیزی که از تو وام گرفتم

مهر تو را به قلب تو پس می دهم

آری قسم به ساعت آتش

گم می کنم اگر تو پیدا کنی

این دستبند باز شد اینک

از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست

محمدعلی سپانلو/ من در نفس تو رمزها یافته ام


من در نفس تو رمزها یافته ام

من با نفس تو زندگی ساخته ام

من در نفس تو یافتم مکیده ای

با خون ترانه ی تو در رگ هایم

درخشک ترین کویر بی باران

من در نفس تو خرم آبادم

وقتی دو کبوتر حرم را دیدم

در قرمزی نوک هاشان می شکفند

پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را

در ژرف ترین خواب تو اسرارم را

پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم

من در نفس تو رود را پوییدم

بازیچه ی موج

از راه تنفس دهان با تو

از غرق شدن به زندگی برگشت

هر بازدم تو روح رؤیای من است

محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو

من آتش را به بوسه برگرداندم

خاکستر بوسه را به آهی کوتاه

تا با نفس تو مشتبه گردد

در راسته ی عطر فروشان ، امشب

در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب

می پرسم

دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟

محمدعلی سپانلو/ گل


و گل همان گل است


کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست

مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش

و با دهانش ، حلقه های نوازش

به انگشت التماس تو می بخشید

و گل همان گل است ، ولی این بار

رفیق بی فاصله ای هدیه می دهد

که سرگذشتش بی ماجراست

چراغ همسایه در آن طرف کوچه

به شیشه های تو چشمک زد

و تو همان تویی

فقط زمستان نیست

که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی

و هدیه را

بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک

بپذیری