شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سیمین بهبهانی/ رفیق اهل دل و یار محرمی دارم


رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

 

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم 

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

 

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

 

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

 

چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست 

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

 

به سربلندیِ خود واقفم، ز پستی نیست 

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

 

ز سیل کینهء دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

سیمین بهبهانی/ خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟

منبع عکس: شعر معاصر


خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟

قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا ؟


صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا ؟ خرّمی چمن کجا ؟


لاله و من چه نسبتی ؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا ؟ ساقی سیمتن کجا ؟


غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام

گرمی بوسه ام کجا ؟ سردی آن دهن کجا ؟


نرگس و دیدگان من ؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا ؟


بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!

نرمی پیکرم کجا ؟ خرمن نسترن کجا ؟


این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟


می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی ؟ بهر تو همچو من کجا ؟

سیمین بهبهانی/ دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من

منبع عکس: ایرنا


دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟


کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من


نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من


ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من


نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من


زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من


ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

سیمین بهبهانی/ " بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !


" بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !
درس امروز ، فعل مجهول است
 
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است ... "
در دهانم زبان چو آویزی
 
در تهیگاه زنگ ، می لغزید .
 
صوت ناسازام آنچنان که مگر
 
شیشه بر روی سنگ می لغزید .
 
ساعتی داد آن سخن دادم
 
حق گقتار را ادا کردم
 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
 
ژاله را زان میان صدا کردم :
" ژاله از درس من چه فهمیدی ؟"
پاسخ من سکوت بود سکوت ...
" د جواب بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟..."
خنده دختران و غرش من
 
ریخت بر فرق ژاله ، چون باران
 
لیک او بود غرق حیرت خویش
 
غافل از اوستاد و از یاران .
 
خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :
" بچه ها گوش ژاله سنگین است !"
دختری طعنه زد که :" نه خانم !
درس در گوش ژاله یاسین است "
باز هم خنده ها و همهمه ها
 
تند و پیگیر می رسید به گوش
 
زیر آتشفشان دیده من
 
ژاله آرام بود و سرد و خموش .
رفته تا عمق چشم حیرانم ،
 
آن دو میخ نگاه خیره او
 
موج زن ، در دو چشم بی گنهش
 
رازی از روزگار تیره او
 
آنچه در آن نگاه می خواندم
 
قصه غصه بود و حرمان بود
 
ناله ای کرد و در سخن آمد
 
با صدایی که سخت لرزان بود :
" فعل مجهول ، فعل آن پدری است
 
که دلم را ز درد پر خون کرد
 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
 
مادرم را ز خانه بیرون کرد
 
شب دوش از گرسنگی تا صبح
 
خواهر شیر خوار من نالید
 
سوخت در تاب تب ، برادر من
 
تا سحر در کنار من نالید
 
در غم آن دو تن ، دو دیده من
 
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
 
مادرم را دگر نمی دانم
 
که کجا رفت و حال او چون بود ... "
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
 
هق هق گریه بود و ناله او
 
شسته می شد به قطره های سرشک
 
چهره همچو برگ لاله او
 
ناله من به ناله اش آمیخت
 
که : " غلط بود آنچه من گفتم
 
درس امروز ، قصه غم توست
 
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
 
که تو را بی گناه می سوزد
 
آن حریق هوس بود که در او
 
مادری بی پناه ، می سوزد ... "