شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سیدحسن حسینی - بیا عاشقی را رعایت کنیم


بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم


از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند


از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان


غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود


عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد


حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت


از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند


ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق


چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند


سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان


به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:


«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما


اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان


بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است


بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار


در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است


بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم


مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق


بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم


ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست


چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند


سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار


بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم


حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

شهریار قنبری - تن تو ظهر تابستون به یادم میاره


تن تو ظهر تابستون به یادم میاره

رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره

 

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره

قهر تو تلخی زندونو بیادم میاره

 

من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

 

تو بزرگی مثه اون لحظه که بارونمیباره

تو همون خونی که هر لحظه تورگهای منه

 

تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب

من همونم که اگه بی توباشه جون میکنه

 

من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

 

تو مثه وسوسه شکار یک شاپرکی

تومثه شوق رها کردن یک بادبادکی

 

تو همیشه مثه یک قصه پر حادثه ای

تو مثه شادی خواب کردن یک عروسکی

 

من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی - رودکی


یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی

جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد

جور کم، بوی لطف آید از از او
لطف کم، محض جور زاید از او

لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید




روزه آن نیست که همسایه ی ما می گیرد
یا که ارباب هوس ران شما می گیرد


روزه آن است که مسکین سحری ناخورده
با همان معده ی خالی ز غذا می گیرد


روزه آن نیست که این ماه به عنوان رژیم
مالک چاق شکم گنده ی ما می گیرد


روزه آن است که با پیکر بی بنیه ی خود
مفلسی از سر ایمان و صفا می گیرد


روزه آن نیست که چون مرد ریاکار گرفت
می کند اخم و چنان سگ پر و پا می گیرد


روزه آن است که هر باربر گرسنه ای
زیر بار غم و اندوه و بلا می گیرد


روزه آن نیست که آقای خبیث الوکلا
یا که سرکار خسیس الوزرا می گیرد


روزه آن است که بی رنگ و ریا در همه حال
مرد زحمت کش بی برگ و نوا می گیرد


روزه آن است که گیرد و سر صدق فقیر
وز بسی خرجی افطار عزا می گیرد


نجمه زارع / به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را


 

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را


بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را


به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را


دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را


بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را


غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را