شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سال نو مبارک


fararu.com

دوستان و فرهیختگان گرامی
 عیدنوروز را تبریک عرض می‌کنم ، امیدوارم سال 1400 سالی توام با سلامتی و شادی برای تمام پارسی زبانان باشد.

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل ... بابا طاهر


دلا غافل ز سبحانی چه حاصل

مطیع نفس و شیطانی چه حاصل 

بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک

تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل 







تیتراژ "مسافری از هند" / افشین یدالهی



از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !

دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟...

 

با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من

 

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

 

با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست

 

کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود



گاهی مسیر جاده به بن بست می رود



گاهی مسیر جاده به بن بست می رود 

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند   

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده      

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

 

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ                 

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود



یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت/ افشین یدالهی



یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت