شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت/ افشین یدالهی



یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت



غزل"یک شاعر روانی" اثر "مهدی فرجی"


حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت‌

 

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

 

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت‌

 

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

 

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

 

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی بهار آمد، حتی بهار رفت‌

 

از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت

 

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت‌

غزل"قهوه‌خانه" اثر "مهدی فرجی"


قهوه‌خانه


این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است، مرا انتخاب کن

مهمان من تمامی اینها و... پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن

تمثال شاعرانه ی درویش را بکن
عکس مرا به سینه ی دیوار قاب کن

هی! قهوه چی! ستاره به قلیان من بریز
جای ذغال، روشنش از آفتاب کن

انگورهای تازه ی عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان، شراب کن

از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه ی فرشته برایم کباب کن

از نشئه خلسه ای بده از سُکر، جرعه ای
افیون و می بیار، بساز و خراب کن

دستم تهی است هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن...

غزل "باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند" اثر " مهدی فرجی"


باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

 

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

 

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

 

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

 

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

 

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

غزل "بی‌وفایی" اثر " فاضل نظری"


بی‌وفایی


مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به‌دست آوردن از کشورگشایی بهتر است


تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است


کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من

آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است ...