قهوهخانه
این
مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است، مرا انتخاب کن
مهمان من تمامی اینها و... پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن
تمثال شاعرانه ی درویش را بکن
عکس مرا به سینه ی دیوار قاب کن
هی! قهوه چی! ستاره به قلیان من بریز
جای ذغال، روشنش از آفتاب کن
انگورهای تازه ی عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان، شراب کن
از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه ی فرشته برایم کباب کن
از نشئه خلسه ای بده از سُکر، جرعه ای
افیون و می بیار، بساز و خراب کن
دستم تهی است هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن...
اغراق
این رقص موج زلف خروشندهء تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست
ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندهء تو نیست
شبهای مه گرفته مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشندهء تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست
جز حسرت گذشته در آیندهء تو نیست